دو تا خانوم داشتن با خاطرات لاغریشون واسه هم افه میومدن. اولی می گه من اونقدر لاغر بودم که وقتی می رفتم حموم مامانم با یه چیزی روی چاه رو می پوشوند تا من توی چاه نیفتم. دومی می گه این که چیزی نیست، من یه بار یه آلبالو رو با هسته قورت دادم، همه ی فامیلامون می گفتن اوا زری خانوم چند ماهه حامله ای؟!
.....................
بسیجیه سوار تاکسی میشه، به راننده میگه: این رادیو را خاموش کن، چون در مذهب ما شنیدن موسیقی حرام است، در زمان پیغمبر رادیو و موسیقی نبود، مخصوصا” موسیقی فرنگی که مال کفار است.
راننده رادیو را خاموش میکنه، تاکسی را متوقف میکنه و درب تاکسی را باز میکنه میگه: در زمان پیغمبر تاکسی نبود، شما بفرمایید پایین منـتظر شُتر بشید.
...................
یکی از حسرت های بچگیم خون دماغ شدن بود ! خیلی حس و ژست باکلاسی بود . . .
همه بهت توجه می کردن در حد شهید زنده !
.....................
جام جم اذان لس آنجلس پخش میکرد، بابا بزرگم خونه مون بود، پرسید: اذانه اهوازه؟
گفتم نه بابا! لس آنجلسه!
میگه :همین دیگه! اگه شعور داشتی با اذان شوخی نمیکردی
نظرات شما عزیزان:
|